که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
**************************
پاييز
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .
**************************
شعري ديگر
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من...
چه جنونی
چه نیازی،
چه غمی ست؟
**************************
آخر شاهنامه
اين شكسته چنگ بي قانون
رام چنگ چنگي شوريه رنگ پير
گاه گويي خواب مي بيند
خويش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
يا پريزادي چمان سرمست
در چمنزاران پاك و روشن مهتاب مي بيند
روشنيهاي دروغيني
كاروان شعله هاي مرده در مرداب
بر جبين قدسي محراب مي بيند
ياد ايام شكوه و فخر و عصمت را
مي سرايد شاد
قصه ي غمگين غربت را
هان، كجاست
پايتخت اين كج آيين قرن ديوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهاي تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگين سخت و ستوارش
با لئيمانه تبسم كردن دروازه هايش ،سرد و بيگانه
هان، كجاست ؟
پايتخت اين دژآيين قرن پر آشوب
قرن شكلك چهر
بر گذشته از مدارماه
ليك بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناك تر پيغام
كاندران با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي
چار ركن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي آشوبند
هر چه هستي، هر چه پستي، هر چه بالايي
سخت ميكوبند
پاك ميروبند
**************************
بهترين شعر
عُقدۀ خود را فرو می خورد ،
چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می برد ؛
لقمه ی بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود ...
...«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟
یک فریب ساده و کوچک .
آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جر با او نمی خواهی .
من گمانم زندگی باید همین باشد .
آه ! ... آه ! امّا
او چرا این را نمی داند ، که در اینجا
من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟
شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !
ای فغان ! فریاد !
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟
که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل ِ من هم دل است آخر ؟
سنگ و آهن نیست .
او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟
آه ، آه ای کاش
گاهگاهی بچه را نیز می آورد.
کاشکی ... امّا ... رها کن ، هیچ »
و رها می کرد .
او رها می کرد حرفش را .
حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .
و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش.
اغلب او اینجا دهان می بست
گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .
شاتقی، این ترجمان ِ درد ،
قهرمان ِ درد ،
آن یگانه مرد ِ مردانه .
پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه .
و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .
او به خاموشی گرایان ، شکوه بس می کرد .
و سپس با کوشش ِ بسیار
عقدۀ خود را فرو می خورد .,
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 73
بازدید هفته : 409
بازدید ماه : 801
بازدید کل : 92340
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1